تابستان آن سال قرار شد بروم کارگاه عمو. مامان میگفت آن جا هم کار یاد میگیرم هم وقتم را بیخودی نمی گذرانم. عمو یک تولیدی رنگ داشت. مواد اولیه را از بیرون میگرفت و بعد کار بسته بندی و توزیع اش را نیروهای خودش انجام میدادند.

بیشتر از ده نفر کارگر آنجا کار میکردند. کار من این بود که قوطی هایی  را که دو سومش از رنگ پر شده  از روی غلطتک روان بردارم و بطور منظم روی ریل ثابت بگذارم.

بعد چند نفر روی قوطی ها برچسب می زدند. اما هیچ وقت طی ساعت کاری قوطی های سربسته و آماده ارسال را ندیدم. بعداز ظهرها که کار تعطیل می شد ما آماده رفتن می شدیم عمو می آمد و خودش تنهایی قوطی های سر باز و نصفه را جابجا و آماده میکرد.

همیشه ساعت استراحت بین بچه های تولیدی پچ پچ هایی بود که من هیچ وقت دلیلش را نفهمیدم. تا آن شب که زنعمو زنگ زد خانه و با گریه از پدر خواست تا خودش را به تولیدی برساند.

وقتی رسیدیم آنجا، از تولیدی عمو فقط اسکلت سوخته مانده بود و بشکه های نفت و تینر... از آن سالها هیچ چیز برای عمو نماند، جز صورت نیمه سوخته و مچاله ای که با هیچ رنگی نمی شود پوشاندش.

به بهانه "زنگ انشا" از ویل للمطففین نوشتم.