توی دلش هیچی نیست قلک سفالی ما

از اول برج که حقوقامو ن را میدن مدام حساب کتاب میکنیم. هشتاد هزار تومن قسط وام ازدواج، صد هزارتومان قسطی که از جلسه قر آن مامان وام گرفتیم. دویست و بیست هزار تومن قسط وام خانه. دویست هزار تومن قسط وامی که برای ماشین گرفتیم. پنجاه هزار تومن شارژ واحد. هفتاد هزار تومن قسط وام شرکت.و...

بلاخره همه ی قسط رو که کم میکنیم ته اش دویست هزار تومن برامون می مونه تا برج بعد. 

صد پنجاه هزار تومن که خرج روزمره مونه تا آخر برج. پنجاه هزار تومن دیگه می مونه دست تو. قول میدیم بهم که لااقل یکم از اون یکم رو پس انداز کنیم.

عصر پنجشنبه که بر می گردی خونه. توی بغلت دو تا کتاب، یک فیلم جدید و یک نایلون پر از خوراکی و لواشکه.. نگام میکنی و با خنده می گی: امشب می خوایم جشن بگیریم

فنجانهای چای رو می زارم روی میز و میگم:به چه مناسبت؟

فیلم رو می زاری توی دستگاه و می گی: به مناسبت تموم شدن پولمون تا آخر برج

می خندم و با هم می شینیم به دیدن فیلم. توی دلم به قلک سفالی فکر میکنم که هنوز حتی رنگ یک سکه رو به خودش ندیده...


پ ن: لذت خوندن کتابایی که برام می گیری، هزار بار بیشتر از شیرینی انداختن پول توی قلک...

ع ش ق نوشت: غنی ترین آدم روی زمینم وقتی رنگ بودنت توی زندگیم جاریه...

آدمهای همیشه ناراضی

بعضی از آدما هستن که همیشه و توی هر شرایطی از اوضاع ناراضی اند. مثلا توی تابستون از گرمای هوا می نالد توی زمستون از سرما. اگر کاری داشته باشند و شاغل باشند از وضعیت شغلی شون ، همکارشون، ساعت کاریشون، حقوقشون و... شاکی اند. اگر بیکار باشند از وضعیت اقتصادی، جامعه ، خونواده و حتی دوستاشون می نالند.

اگر سواره باشند از ترافیک گلایه دارند اگر پیاده باشند از کرایه های تاکسی و ازدحام مترو. اگر احوالپرسشون باشی و سراغشونو بگیری میگن: ای بابا،اینم کار و زندگی نداره. هر هفته زنگ میزنه که چی؟ 

اگر جویای حالشون نباشی میگن: عجب بی معرفتیه ها! اصلن از اول نباید باهش رفاقت میکردم.

بلاخره این که این جور آدمها هیچ وقت هیچ وقت از شرایطی که دارند راضی نیستند و از زندگیشون لذت نمی بردند.

این آدمها تا آخر عمرشون توانایی کشف " لذتهای کوچیک" و حتی " لذتهای بزرگ" رو ندارند.

پ ن: بنظر من آدمهایی موفق اند که حتی توی بحرانی ترین شرایط زندگیشون بتونند از وجود چیزهای کوچیک هم احساس خوشبختی بکنند.

پ.ن: کشف "لذتهای کوچیک" از  کشف "لذتهای بزرگ" سخت ترند. چون کشف اولی نیاز به نگاه تامل گر، شکافنده داره. اما دومی رو حتی معمولی ترین آدمها می تونند درک کنند.

دعای محبوبه ای: خدایا از حالا تا همیشه، به ما قدرت لذت بردنهای ریز ریز را عنایت کن. بخصوص لذت بردن از خودن یک آلوچه، پختن کوفته و تمیز کردن شیشه های عینک آقای همسر را...

صعود به دسته اول

آدمها بنظر من دو دسته اند: دسته اول آدمهایی که با تنهایی شان کیف میکنند. وقتهایی که تنهایند بهترین ساعتهای زندگیشان هست. به قول محمد "سلطنت می کنند". این آدمها بهترین اتفاقها برایشان توی همان ساعتهای تنهایی می افتد. بیشترین شگفت زدگی های عمرشان توی همان وقتهای تنهایی رخ می دهد. مثلا یک فیلم خیلی عجیب و لعنتی می بینند یا مثلا یک کتاب ناب و لامصب می خوانند و بعد توی تنهایشان مدام لیوان چای را سر میکشند و  نوشته های کتاب را توی ذهن شان بالا و پایین می کنند و پشت سر هم بهت زده      می شوند از هنر نویسنده. 

دسته دوم آدمهایی هستند که توی تنهایی شان فقط و فقط زجر میکشند.می روند توی آغوش غم و بی آنکه بفهمند آرام آرام غرق می شوند توی مرداب غصه و نمی دانند چطور خودشان را از آن لجن بیرون بکشند. هی غصه میخورند مثلا اگر سیگاری باشند سیگار با سیگار روشن میکنند خیره می شوند یک گوشه ی نا معلوم. بی اشتها می شوند و حتی رمق این را ندارند که فرار کنند از حصار تنهایی خود ساخته اشان و بعد این آدمها کم کم حتی از تنها بودن توی خانه می ترسند.

البته آدمها قابلیت این را دارند که از دسته دوم به دسته اول صعود کنند و حتی قابلیت این را دارند که زمینه ساز این صعود برای دیگران باشند.

همه ی این ها را گفتم که بگویم " محمد " برای من زمینه ساز این صعود بود. من را از دسته دومی ها جدا کرد و نشاند توی رده بالای دسته اولی ها. حالا یکی از کِیف های زندگی من لحظه هایی است که خودم هستم با تنهاییم و چقدر دوست دارم این لحظه ها را...

پ ن : چند وقتی هست یک حسی توی دلم قل قل می کند کی و کجا قرار است سر ریز شود خدا می داند...

پ ن: بعضی وقتها توی گپ های ساده جمع رفقا آدم به کشفیات بزرگی می رسد این گپ ها را دست کم نگیرید

درد

گوشه ای از خیابان نشسته بود و بساط لباسهای رنگی بچگانه روبرویش پهن بود. نیم ساعت بعد که دوباره برگشتم توی همان خیابان، از بالای پل هوایی ماشین شهرداری  (ستاد رفع سد معبر) را دیدم که از زیر پل رد شد. مرد نشسته بود روی پله ای سنگی و سرش را قایم کرده بود توی قلاب دستهایش...