توی دلش هیچی نیست قلک سفالی ما
بلاخره همه ی قسط رو که کم میکنیم ته اش دویست هزار تومن برامون می مونه تا برج بعد.
صد پنجاه هزار تومن که خرج روزمره مونه تا آخر برج. پنجاه هزار تومن دیگه می مونه دست تو. قول میدیم بهم که لااقل یکم از اون یکم رو پس انداز کنیم.
عصر پنجشنبه که بر می گردی خونه. توی بغلت دو تا کتاب، یک فیلم جدید و یک نایلون پر از خوراکی و لواشکه.. نگام میکنی و با خنده می گی: امشب می خوایم جشن بگیریم
فنجانهای چای رو می زارم روی میز و میگم:به چه مناسبت؟
فیلم رو می زاری توی دستگاه و می گی: به مناسبت تموم شدن پولمون تا آخر برج
می خندم و با هم می شینیم به دیدن فیلم. توی دلم به قلک سفالی فکر میکنم که هنوز حتی رنگ یک سکه رو به خودش ندیده...
پ ن: لذت خوندن کتابایی که برام می گیری، هزار بار بیشتر از شیرینی انداختن پول توی قلک...
ع ش ق نوشت: غنی ترین آدم روی زمینم وقتی رنگ بودنت توی زندگیم جاریه...