آمدم توی اتاقت. همه وسیله هایت را یکی یکی از گوشه کنار خانه جمع کردم و گذاشتم روی میز. این کفشهای قهوه ای را یادت هست؟ اولین خرید عید سال گذشته امان بود. ساعت یازده شب داشتیم از سینما برمی گشتیم، پیاده انداخته بودیم راسته ی خیابان و از فیلمی که دیده بودیم حرف می زدیم. وسط حرفهایت یکدفعه روبروی ویترین یک کفش فروشی ایستادی و مثل پسربچه هایی که از دیدن چیزی شگفت زده می شوند بهم گفتی: مرجان، این همون کفشیه که باید خیلی خیابونها رو باهش بگردم.
بعد بی آنکه منتظر باشی تاییدت کنم رفتی داخل مغازه و با کفشها برگشتی. همیشه می گفتی" کفش از آن چیزهای مهم توی زندگی یک مرد است" راست می گفتی . برای تو که توی زندگیت، توی غم و شادیت هیچ چیز مثل قدم زدن آرامت نمی کرد کفشها موجوداتی می شدند مهم و حیاتی.
ساعتت را هم گذاشتم اینجا . هنوز دارد مثل روز اول کار میکند. عادت داشتی همیشه روی دست راستت ببندیش و حتی شبها اگر من مجبورت نمیکردم از پشت دستت بازش نمی کردی. کمربندت اما کهنه شده است. می خواستم امسال برای تولدت یکی از آن کمربندهای چرم بخرم، از همانهایی که بویش را خیلی دوست داشتی.
راستی تابحال بهت نگفتم که این کیف دستی ات چقدر برایم مقدس بوده . نه؟ مقدس بود چون همیشه از لابلای هزار تا جایی که داشت یک نوشته برای من در می آوردی. یکبار یادم هست روی کاغذ ساندویچی که خورده بودی برایم نوشته بودی: هیچ چیزی بدون تو، خوشمزه نیست. ای ادویه زندگیم. بعد هم یک شکلک خنده گذاشته بودی. هنوز دارمش بین نوشته های این سه سال نگهش داشته ام. هنوز جای انگشتهای سسی تو روی آن کاغذ هست...
می دانم اگر بودی به دیوانه بازی هایم می خندیدی. وقتی می دیدی دسته تیغت را هم آوردم و گذاشتم روی میز. آن روز قبل از رفتن کنار لاله ی گوشت را بوسیدم، بوی ادکلن بعد اصلاحت هنوز توی ریه هایم هست.
یک عالم چیزهای خرده ریز دیگر روی این میز گذاشتم که اگر بخواهم ازشان برایت بنویسم باز صدای گریه های مامان زرین بیشتر غصدارم میکند. حالا هم که آمده ام و توی اتاقت خلوت کردم می دانم دارد توی بغل بی بی جان بی صدا اشک می ریزد. منتظر است من وداعم با یادگاری ها تو تمام شود و بعد ببرش یک جای دور که چشمم نیفتاد بهشان و باز هوایی تو شوم.
حالا که دیگر می دانم هیچ وقت برنمی گردی می خواهم آخرین عکس را با همین دوربین خودت بگیرم و بگذارمش کنار همه عکسهایی که یک روز از قاب نگاه تو و با ضربه ی انگشت تو ثبت شد.
پ ن : همه ی سعی رو کردم تا تصویر و نوشته در عین وابستگی، مستقل از هم باشند. عکس این نوشته را اینجا ببینید.