روزهای سخت زندگیتان را هیچ وقت فراموش نکنید

یک چیزهایی را نباید فراموش کنم. روزهای گرم آن تابستان بد را که طعم بغض یک لحظه گلویم را رها نمی کرد. سایه درختهای آن محوطه را که  روزهای فرد مثل هیولا چنگ می انداخت به دل غصدارم. آدمهای خاکستری آن روزها که ناخواسته جوهر سیاه ترس را مدام می چکاندند توی وجودم.

آب معدنی هایی که توی هرم دستان تبدارم گرم می شد و هیچ وقت از عطش زهرناک آن روزهایم کم نمی کرد. همه ی آن روزهای سخت را ، همه آن آدمها را، همه گریه های ضجه وار تنهایی ام را همه را باید به یاد داشته باشم و فراموششان نکنم.

باید یک جایی ته ته وجودم حفظشان کنم، تا وقتی مثل امروز ترکشهای ریز ریز ناخوشم کرد و کلافه شدم یادم بیاید چه روزهای عمیق غمناکی را صبوری کردم و چشم دوختم به آسمانش. آنقدر صبوری کردم، آنقدر بغضم را بازی دادم آنقدر سکوت کردم که انگار خودِ خودش از آن بالا آمد پایین و آرامش را گره زد به زندگیم.

خیلی باید مراقب توده ی آبیِ آرامشِ سیال در زندگیم باشم . خیلی ...

پ ن: من می تونم از امیریه (خونمون) تا هر جای این شهر رو که بخوام پیاده برم. حتی خیلی خیلی مسیرهای دورتر رو می شه پیاده رفت وقتی دلت قرص باشه به بودن یک همپای همیشگی :))

حجم حضورت با هیچ رفتنی محو نمی شود

آمدم توی اتاقت. همه وسیله هایت را یکی یکی از گوشه کنار خانه جمع کردم و گذاشتم روی میز. این کفشهای قهوه ای را یادت هست؟ اولین خرید عید سال گذشته امان بود. ساعت یازده شب داشتیم از سینما برمی گشتیم، پیاده انداخته بودیم راسته ی خیابان و از فیلمی که دیده بودیم حرف می زدیم. وسط حرفهایت یکدفعه روبروی ویترین یک کفش فروشی ایستادی و مثل پسربچه هایی که از دیدن چیزی شگفت زده می شوند بهم گفتی: مرجان، این همون کفشیه که باید خیلی خیابونها رو باهش بگردم.

بعد بی آنکه منتظر باشی تاییدت کنم رفتی داخل مغازه و با کفشها برگشتی. همیشه می گفتی" کفش از آن چیزهای مهم توی زندگی یک مرد است" راست می گفتی . برای تو که توی زندگیت، توی غم و شادیت هیچ چیز مثل قدم زدن آرامت نمی کرد کفشها موجوداتی می شدند مهم و حیاتی.

ساعتت را هم گذاشتم اینجا . هنوز دارد مثل روز اول کار میکند. عادت داشتی همیشه روی دست راستت ببندیش و حتی شبها اگر من مجبورت نمیکردم از پشت دستت بازش نمی کردی. کمربندت اما کهنه شده است. می خواستم امسال برای تولدت یکی از آن کمربندهای چرم بخرم، از همانهایی که بویش را خیلی دوست داشتی.

راستی تابحال بهت نگفتم که این کیف دستی ات چقدر برایم مقدس بوده . نه؟ مقدس بود چون همیشه از لابلای هزار تا جایی که داشت یک نوشته برای من در می آوردی. یکبار یادم هست روی کاغذ ساندویچی که خورده بودی برایم نوشته بودی: هیچ چیزی بدون تو، خوشمزه نیست. ای ادویه زندگیم. بعد هم یک شکلک خنده گذاشته بودی. هنوز دارمش بین نوشته های این سه سال نگهش داشته ام. هنوز جای انگشتهای سسی تو روی آن کاغذ هست... 

 می دانم اگر بودی به دیوانه بازی هایم می خندیدی. وقتی می دیدی دسته تیغت را هم آوردم و گذاشتم روی میز. آن روز قبل از رفتن کنار لاله ی گوشت را بوسیدم، بوی ادکلن بعد اصلاحت هنوز توی ریه هایم هست. 

یک عالم چیزهای خرده ریز دیگر روی این میز گذاشتم که اگر بخواهم ازشان برایت بنویسم باز صدای گریه های مامان زرین بیشتر غصدارم میکند. حالا هم که آمده ام و توی اتاقت خلوت کردم می دانم دارد توی بغل بی بی جان بی صدا اشک می ریزد. منتظر است من وداعم با یادگاری ها تو تمام شود و بعد ببرش یک جای دور که چشمم نیفتاد بهشان و باز هوایی تو شوم.

 حالا که دیگر می دانم هیچ وقت برنمی گردی می خواهم آخرین عکس را با همین دوربین خودت بگیرم  و بگذارمش کنار همه عکسهایی که یک روز از قاب نگاه تو و با ضربه ی انگشت تو ثبت شد. 

پ ن : همه ی سعی رو کردم تا تصویر و نوشته در عین وابستگی، مستقل از هم باشند. عکس این نوشته را اینجا ببینید.

کاش شادی خریدنی بود

دلش این روزها غصدار است. فکر می کند خیلی تنها و بی کس شده. حوصله تمرینهای ریاضی اش را ندارد. مامانش خیلی درگیر کار شده و همیشه خسته است. بابایش سه سالی می شود که دیگر نیست. برادرش ازدواج کرده و گرفتار زندگی خودش است. 

ماژیک بیست و چهار رنگی، لاکهای براق، روسری آب رنگی، پاستیل ، لواشک و حتی رقصیدن این روزها خوشحالش نمی کند.

خدایا یک دختر دوازده ساله ی غمگین را چطور می شود خوشحال کرد؟

پ ن: رفقا دلم غصدار این بچه است...

از آن باباها که...

هیچ چیز بیشتر از این غصدارش نمیکرد که موقع اتو کردن پیراهن پدرش، همیشه مجبور بود آستین دست چپ را تا بزند و سنجاق کند به شانه...

با هیچ رنگی بی رنگ نمی شود

تابستان آن سال قرار شد بروم کارگاه عمو. مامان میگفت آن جا هم کار یاد میگیرم هم وقتم را بیخودی نمی گذرانم. عمو یک تولیدی رنگ داشت. مواد اولیه را از بیرون میگرفت و بعد کار بسته بندی و توزیع اش را نیروهای خودش انجام میدادند.

بیشتر از ده نفر کارگر آنجا کار میکردند. کار من این بود که قوطی هایی  را که دو سومش از رنگ پر شده  از روی غلطتک روان بردارم و بطور منظم روی ریل ثابت بگذارم.

بعد چند نفر روی قوطی ها برچسب می زدند. اما هیچ وقت طی ساعت کاری قوطی های سربسته و آماده ارسال را ندیدم. بعداز ظهرها که کار تعطیل می شد ما آماده رفتن می شدیم عمو می آمد و خودش تنهایی قوطی های سر باز و نصفه را جابجا و آماده میکرد.

همیشه ساعت استراحت بین بچه های تولیدی پچ پچ هایی بود که من هیچ وقت دلیلش را نفهمیدم. تا آن شب که زنعمو زنگ زد خانه و با گریه از پدر خواست تا خودش را به تولیدی برساند.

وقتی رسیدیم آنجا، از تولیدی عمو فقط اسکلت سوخته مانده بود و بشکه های نفت و تینر... از آن سالها هیچ چیز برای عمو نماند، جز صورت نیمه سوخته و مچاله ای که با هیچ رنگی نمی شود پوشاندش.

به بهانه "زنگ انشا" از ویل للمطففین نوشتم.

غصه ناک می شوم

هیچ وقت فکر نمیکردم از دیدن یک مشت موی فرفری قیچی زده روی سرامیک سفید یک آرایشگاه اینقدر غصه ناک شوم...

اشک نوشت: صاحب این موها، دختربچه یازده ساله ای بود که تا یک هفته دیگر قرار است شیمی درمانی را شروع کند.


حسرت ریشه کرده توی سی سالگی ام آقا

سلام آقا جان. دلم خیلی گرفته این روزها. هر چه فکر کردم دیدم هیچ چیز جز نوشتن برای شما آرامم نمی کند. هفت سال گذشت آقا جان. توی همه این هفت سال آمدم حرمت و دلم را گره زدم به ضریحت. اما گره از کارم باز نشد. آقاجان قربان مهربانیت، نه اینکه ناشکری کنم نه!! فقط خسته شدم . دلشکسته شدم. می دانم حتما صلاحی هست برای اینکه به مراد دلم نمی رسم. اما این مصلحت را درک نمیکنم آقاجان. نمی دانم چه صلاحی هست جز حسرت خوردن من و حبیب. حسرتی که توی این هفت سال  ریشه کرده و شاخه دوانده توی دلمان. آقا جان من ناشکر زندگیم نیستم. به مهربانیت قسم ، هیچ وقت حسرت خانه و زندگی دیگران را نداشتم. هیچ وقت ناشکری نکردم از اینکه بعد هفت سال هنوز حبیب همان کارگر ساده است با برجی پانصد هزارتومان . هیچوقت مثل عطیه خانم همسایه بالایی مان دلم النگو و سینه ریز نخواسته. هیچوقت حسرت رخت و لباس سوری خانم را نخوردم. توی این هفت سال آقاجان، حتی یکبار هم از حبیب نخواستم مسافرت ببردم.

آقاجان، قربان این ضریح و حرمت، گره از کارم باز کن. یک نگاهی به زندگیمان بکن مولا. امشب سی سالم میشود آقا، نه غصه ی سفید شدن موهایم را میخورم، نه چروک افتادن پوستم را . آقاجان همه ی غصه ی من این است که سی ساله شدم اما هنوز هیچ کس مادر صدایم نکرده...

به بهانه "زنگ انشا" از سی سالگی نوشتم.

خبر، خبر

یک روایت از محمد جانم توی همشهری داستان این شماره چاپ شده. دوستانی که "داستان" خوان هستند حتما بخوانند.

بنام " تیغ و ابریشم" از  " محمدرضا امانی" جان :)

خدایا من هنوز رکاب زدن را بلد نیستم

امروز توی مدرسه از کلاس پنجمی ها شنیدم. اولش باور نکردم. فکر کردم باز پنجمی ها می خواهند ما سومی ها را اذیت کنند. اما وقتی دیدم مجید که شاگرد ممتاز کلاسمان هست باورش شده، منم باور کردم. من خیلی میترسم اما مجید میگوید آدم وقتی می میرد خودش اصلا نمی فهمد چی شده. اصلا هم درد ندارد.

دلم برای بی بی جان میسوزد، فردا می میرد ولی هنوز مکه نرفته. اگر پارسال اسمش در می آمد تاحالا مکه رفته بود و موقع مرگش هم حاج بی بی بود.

مامان هم از همه جا بی خبر، دارد توی حیاط برای دبه ی ترشی اش،سیر پوست می کند. باید بروم به مامان بگویم که اینقدر الکی زحمت نکشد. وقتی فردا همه بمیریم. این ترشی ها خراب می شوند و بوی کپک میگیرد.

مرجان دارد چهار دست و پا می آید تا دفتر و کتابهایم را خط خطی کند. لا اقل بگذارم مرجان طفلک آخر عمر سه ساله اش یکم بازی کند. من هم که دیگر به این دفتر و کتابها احتیاج ندارم.

مجید قول داده امروز ساعت چهار عصر بیاید سر کوچه خانه امان و دوچرخه اش را هم بیاورد. قول داده توی دو ساعت بهم دوچرخه سواری را یاد بدهد. این خیلی بد است که یک پسر نه ساله بمیرد ولی دوچرخه سواری بلد نباشد. خدایا دنیا دارد تمام می شود اما من هنوز رکاب زدن را بلد نیستم...


به بهانه "زنگ انشا" از آخر دنیا نوشتم.

نقدهای دوستان از "زنگ انشا":

* من  *همچراغ  *صبا  *ری را  *پریا

آرام و عمیق

بعضی از انواع آدمها را هیچ وقت درک نمیکنم. یک نوع از آنها، افرادی هستند که "پیام تبریک" را برای عزیزترین کس زندگیشان توی روزنامه چاپ میکنند!!!

انگار همه عشق و محبتشان را می ریزند توی همان چند واژه چاپ شده داخل روزنامه.!!!

نمی دانم آن وقت، طرف مقابلشان واقعا خوشحال می شود؟

من که ترجیح می دهم دوست داشتنم را توی برگه ای ساده بنویسم با خودکار آبی. بعد بچسبانمش به در اتاقش یا در کمدش مثلا. برای تولدش هم کیک بپزم. قهوه دم کنم. و کنارش لبو هم بپزم که می دانم خیلی دوست دارد.

بنظرم عشق و دوست داشتن را هر چقدر آرامتر فریاد بزنی، تاثیرش بیشتر است. مثلا دهانت را یواشکی بچسبانی به گوشش و بگویی: .... :)


پ ن1: جای سه نقطه خیلی واژه های خوب و سرشار از دوست داشتن می شه گذاشت. پر کردنش با شما...