امیرفربد می دود روی پله های سرسره، قاطی بچه ها می شود و چند لحظه بعد از تونل سرسره می سرد توی بغلم. بعد با هیجان و با زبان کودکانه خودش برایم تعریف می کند که چطور توی تونل بچه ها دست می زدند و شادی می کردند.
دوباره از توی بغلم بیرون میرود و این بار تلاش میکند تا پله های بیشتری را بالا برود و سرسره بلندتری را تجربه کند. از دور نگاهش میکنم، پسرکم دارد روز به روز بزرگتر می شود و هر روز انگار یک قدم محکمتر برای کشف دنیای ناشناخته ی اطرافش برمی دارد و وابستگی کودکانه اش به من کمتر میشود، ریشه دوست داشتنش انگار لحظه به لحظه توی دل من و بابا محمدش محکمتر و عمیق تر می شود.
پسرکم دارد بزرگ می شود... خوشحال و خوشبخت و راستش کمی هم نگرانم...نگران همه ی روزهایی که باید تنهایی تجربه کند و نگران روزهایی که مبادا از راه برسد و من نتوانم دنیای امیرفربدم را درک کنم ...
مادر بودن درونی ترین عشق دردناک و شیرین دنیاست...
پ ن: قول میدم از این به بعد زود به زود به این خانه سر بزنم...