عاشقانه های سه تایی

پسرکم، اینکه من هر وقت می روم خرید یک گوشه ی ذهنم همیشه دنبال هدیه ای هر چند کوچک برای بابا محمد جانت هستم، یعنی دوست داشتن، یعنی همیشه و همه وقت حواست به کسی که دوستش داری باشد. 

یا اینکه بابا محمد جانت همیشه حواسش پی مهیا کردن آسایش من و توست یعنی عشق عزیزکم.

و حتی همین لقمه های کوچک خوراکی که همیشه اولینش را با آن شور کودکانه توی دهان بابا جانت میگذاری و یا بوسه های شیرینی که هدیه صورت خسته مامان بعد از یک روز کاری پر مشغله می کنی، اینها خودِ خودِ خوشبختی و عشق است گوشه دلم.

قدر دان اینها باشیم سه تایی مان الهی. عشقمان عمیق و پایدار پسرکم:)

 

دوستم داشته باش

دوست داشتن، مثل یک رود روان و جاری است مامان جان. وقتی حالت خوب باشد وقتی فقط و فقط دوست داشته باشی و دوست داشته شوی این رودخانه مدام آبش زلال و گواراتر میشود. اما امان از روزی که سنگی بیاندازند ته این رودخانه و تو به جای این که تلاش کنی آن سنگ را از کف صاف و تمیز رود جدا کنی، دلگیر و ناامید و از سر لجبازی سنگ روی سنگ بیاندازی... بعد کم کم بی آنکه بفهمی رودخانه زلال و زیبایت، سنگلاخی پیوسته  میشود. 

زندگی تلاش پی در پی برای دوست داشتن است پسرکم. از همان لحظه شروع، از هم آنی که توی آغوش مامانت گذاشته می شوی تا همه ی روزها، ماه ها و سالهای بعدش...

گوشه ی دلم، دیروز که با شادی کودکانه ات توی تولد پرهام  بالا و پایین می پریدی و خوشحالی میکردی و بعد دوان دوان می پریدی بغل مامان محبوبه،  با همه وجود از ته دلم آرزو کردم  همیشه  "دوستم داشته باشی" 
آرزو کردم همیشه برایت مامان محبوبه ای باشم که توی آغوشش آرام می گیری. همینطور که من هنوز بیش از هر جایی توی آغوش مامان راحله آرام می گیرم...

پ ن: از امروز به بعد هر یادداشتی این جا برای پسرکم ثبت می شود به امید اینکه روزی خواننده ی نوشته های مامان محبوبه اش باشد.

شیرین و دردناک

امیرفربد می دود روی پله های سرسره، قاطی بچه ها می شود و چند لحظه بعد از تونل سرسره می سرد توی بغلم. بعد با هیجان و با زبان کودکانه خودش برایم تعریف می کند که چطور توی تونل بچه ها دست می زدند و شادی می کردند.

دوباره از توی بغلم بیرون میرود و این بار تلاش میکند تا پله های بیشتری را بالا برود و سرسره بلندتری را تجربه کند. از دور نگاهش میکنم، پسرکم دارد روز به روز بزرگتر می شود و هر روز انگار یک قدم محکمتر برای کشف دنیای ناشناخته ی اطرافش برمی دارد و وابستگی کودکانه اش به من کمتر میشود، ریشه دوست داشتنش انگار لحظه به لحظه توی دل من و بابا محمدش محکمتر و عمیق تر می شود.

پسرکم دارد بزرگ می شود... خوشحال و خوشبخت و راستش کمی هم نگرانم...نگران همه ی روزهایی که باید تنهایی تجربه کند و نگران روزهایی که مبادا از راه برسد و من نتوانم دنیای امیرفربدم را درک کنم ...

مادر بودن درونی ترین عشق دردناک و شیرین دنیاست...

 

پ ن: قول میدم از این به بعد زود به زود به این خانه سر بزنم...