اولین تجربه کوهپیمایی

دیروز چیز جدیدی را تجربه کردم. با یک گروه کوهنوردی بیست کیلومتری را توی کوه وکمر پیاده رفتیم. راستش توی همه عمرم اینقدر راه نرفته بودم. منظره های بکری را هم دیدم که باز هم توی همه ی عمرم ندیده بودم.

کوهنوردهای حرفه ای توی گروه بودند که مثل گوزن کوهی تپه ها را بالا و پایین می رفتند. آقای پیشرو ( همان مرد میانسالی که سرگروه  و راه بلد بود) برایمان تعریف کرد یکی از دوستانش که بیشتر از نصف عمرش را توی دل کوه زندگی کرده چند ماه پیش از یک ارتفاع خیلی کم افتاده و پای کوه جان داده است.

آقای پیشرو گفت: آخر پای عشقش جان داد.

میخواهم بگویم عشق چیز عجیبی است لعنتی. حالا اگر به طبیعت باشد از آن نوع خاص و قابل تحسین است. حتی اگر پایش جان بدهی..

 

پ.ن: فقط خدا خدا میکنم این عشق به کوه توی دل محمد نیفتد که فردا روز بزند به کوه و بی خیال همه چی شود. آن وقت بیچاره محبوب...

بیست روز پر رنگ

یک اتاق کوچک طبقه بالای خانه هست که قریب به دوازه سیزده سال اتاق محمد بوده و به همین اسمم                میشناختیمش. حتی نوه هایی که یکی دو سال هست موجودیت پیدا کردند آن اتاق بالای خانه را اتاق دایی محمد میشناسند.

فقط یک ماه آخر سال بود که بی بی مریض شده بود و آمده بود آنجا و محمد اتاقش را داده بود برای راحتی بی بی..

این یک ماه، بیست روز بیشتر طول نکشید و بی بی توی همان اتاق کنار بخاری خوابید و تمام..

حالا بی بی چهل روزی هست که زیر خاک است و ما دیگر اتاق بالا را به اسم بی بی میشناسیم...