گاهی وقتها توی روزمرگی ها و درگیری های همیشگی ات ، پیش می آید که فکر میکنی چقدر خسته و دلزده شده ای از همه چی. بی حوصله و دمقی. هیچ چیز سر ذوقت نمی آورد.
بعد وقتی فرصتی پیش می آید و با خودت خلوت میکنی. خوب که فکر میکنی، می بینی آن ته برهوت بی حوصلگی و دلزدگی یک نور فانوس دیده میشود. دل خوش می شوی و بیشتر زل می زنی به نور کمرنگش, ذره ذره آن نور عمیق می شود و بزرگ و همه برهوتت را روشن میکند. می شود قد و اندازه ی یک خورشید.
آنوقت است که دلت قرص می شود به زندگی... و من چقدر خوشبختم که این خورشید را دارم...
پ. ن : مطمئنم محمد اگر این پست را بخواند توی دلش میگوید: آخر دختر من کجا شکل خورشیدم..!