سرمایه هایمان...

دوست داشتن را باید خرج آدمهای زندگیمان بکنیم. بنظرم دوست داشتن مثل یک رودخانه می ماند که هرچه بگذاری روانتر و جاری تر باشد به زندگیت بیشتر رنگ و روح  می دهد. اما وای به آن روزی که  یک سد سیمانی می زنیم جلوی این رودخانه. چند روزی کافی است که این آب حسابی بگندد و آن رودخانه بشود مرداب گندیده ای که بوی  گندش سر می کشد به همه ی جای زندگیت.

نه که حالا فکر کنیم چه کار شاق و سختی لازم است بکنیم تا طرف بفهمد برایمان مهم است و دوستش داریم...

برای من همین که  هر از گاهی موقع سردردهایم، سیگار نمی کشد تا  آن درد لعنتی  عود نکند، یعنی عشق. یعنی  اینکه  آن دوست داشتن ناب را برایم خرج می کند...

چقدر بهش نزدیکم؟

یک دوره ای خیلی بهش فکر میکردم. اینقدر که گاهی به سرم می زد کارهای عجیب و غریبی بکنم. حتی توی خوابهایم درگیرش بودم.

حالا بعد از یکی دو سال دوباره آمده سراغم. چندوقت است دلم میخواهد یک کنج خلوت گیر بیاورم و حسابی توی فکرش غرق شوم. شبها موقع خواب چراغ را که خاموش میکنم صاف توی جایم دراز میکشم. شست پاهایم را بهم می چسبانم. دستهایم را سیخ می گذارم کنار تنه ام. چشمانم را می بندم و به این فکر میکنم که چقدر بهش نزدیکم؟

توی گرمای این روزها، سرمای عجیبی زیر پوستم خانه کرده...

خورشید

گاهی وقتها توی روزمرگی ها و درگیری های همیشگی ات ، پیش می آید که فکر میکنی چقدر خسته و دلزده شده ای از همه چی. بی حوصله و دمقی. هیچ چیز سر ذوقت نمی آورد. 

بعد وقتی فرصتی پیش می آید و با خودت خلوت میکنی. خوب که فکر میکنی، می بینی آن ته برهوت بی حوصلگی و دلزدگی یک نور فانوس دیده میشود. دل خوش می شوی و بیشتر زل می زنی به  نور کمرنگش, ذره ذره آن نور عمیق می شود و بزرگ و همه برهوتت را روشن میکند. می شود قد و اندازه ی یک خورشید.

آنوقت است که دلت قرص می شود به زندگی...  و من چقدر خوشبختم که این خورشید را دارم...



پ. ن : مطمئنم محمد اگر این پست را بخواند توی دلش میگوید: آخر دختر من کجا شکل خورشیدم..!