پرستاری با چاشنی عشق

آن مسئولیتی که اطرافیانم همیشه ازش حرف می زدند بنظرم کم کم این روزها دارد خودش را نشان میدهد. محمد حسابی سرماخورده و حس میکنم کارهایی که باید انجام دهم بیشتر از چند روز پیش است.

بعد از سرکار باید بروم سوپر مارکت خرید کنم. بعد بروم میوه فروشی. بعد یک عطاری پیدا کنم و برای سرماخوردگی شدید آقای همسر دارو بگیرم.

بعد بدو بدو خودم را برسانم خانه.(از محل کارم تا خانه با ماشین حداقل نیم ساعت راه است) لباسم را عوض کرده نکرده باید نهار مریض عزیزم را روبراه کنم. 

حواسم باید به داروهای خشک کننده اش باشد. بخور پیاز و سیب را هم نباید فراموش کنم. و البته پختن کیک را که محمد چند روزی هست هوس کرده...

عصرانه حتما یادم باشد برایش تخم مرغ عسلی درست کنم. دمنوش آویشن فراموشم نشود که خیلی برای سرماخوردگی مفید است.

شام قصد کردم برایش عدسی بپزم با قارچ و سیب زمینی که خیلی دوست دارد. یک لیوان شیر گرم آخر شب بنظرم برای صدای گرفته اش خوب باشد...

چاشنی عشق را که به همه ی این کارها و پختنی ها اضافه کنم مطمئنم محمدم دو روز دیگر حسابی سرپاست...



حریم امن خانه ام

بالاخره تمام شد... جشن عروسی مان با تمام استرس و اضطراب و دوندگی اش تمام شد و بهترین لحظه ی آن روز و شب برای من وقتی بود که مهمانها را بدرقه کردم و در خانه را بستم.

آدمی نیستم که خیلی با اشیاء و اجسام حس عاطفی برقرار کنم. حتی گاهی اوقات که کسی را می دیدم مثلا با ماشینش یا وسایلش حرف می زند مسخره اش می کردم.

اما حالا که با محمد آمده ایم توی این آپارتمان نقلی شصت و چند متری، انگار تمام اشیاء از جاکلیدی گرفته تا صندلی های چوبی و مبل و پرده برایم شدن آدمهایی که دوستشان دارم.  حتی دیوارها و چراغهای این خانه را می پرستم. 

خدای خوبم مرسی بخاطر این حریم و مرز کوچک چند متری که فقط و فقط مال خودمان است...