دوست تر می دارم آیینه ها را

نه وقتی که دختر نوجوانی بودم و  کله ام داغ بود، نه آن روزهایی که تازه دانشجو  شده بودم و پر از ذوق و کشف آدمها بودم و نه حتی وقتی که لباس سفید عروسی را تن کردم و از ظهر تا نیمه های شب توی آن لباس و آرایش بودم، و نه حتی بعد از آن... هیچ وقت توی هیچ دوره ای از زندگیم به اندازه ی این روزها سراغ آیینه نرفتم. این روزها بیش از هر موقعی مقابل آیینه می ایستم.  تماشای پسرکم که هر لحظه بیشتر دارد وجود فرشته وارش را گره میزند به وجودم بزرگترین خوشی این روزهایم است...

آیینه ها چقدر بوسیدنی اند برایم این روزها...

حالا چی بخرم؟

محمدجان در مسابقه نویسندگی جیم جزو نفرات برتر شده :) و من از دیشب دارم فکر میکنم با پول این نیم سکه چی ها میشه بخرم:))) !!

اینجا با اثر زیر پل کریم خان

 پ ن: دوست عزیزی که با نام "مان" برایم می نویسید آدرستان را بفرستید لطفا. فراموش کرده ام . بگذارید به حساب درگیری زیاد این روزهایم...سپاس

از خوشی های این روزهایم

دیشب بعد از مدتها درست و حسابی آشپزی کردم. محمدجان از روز قبل هوس پیراشکی کرده بود و من با وجود کمر درد و بی حوصلگی این روزها، نتوانستم بی تفاوت از کنار میل غذایی اش بگذرم. سه ساعت تمام توی آشپزخانه و پای گاز ایستادم تا بلاخره غذا آماده شد.  گذاشتم ظرفهای کثیف همانطور توی سینک برای خودشان خوشحال باشند ؛ کلافه از کمر درد روی کاناپه دراز کشیدم. و بعد پسرکم اولین تکان محکم چهارماهگی اش را بهم  هدیه کرد. توی دلم هزار بار خدا را بوسیدم و لبخند زدم. فکر میکنم پسرکم داشت بابت این که اینقدر پدرش را دوست دارم ازم تشکر میکرد...

این اولین چیزی است که قرار است برای پسرکمان بخریم. یک اسب چوبی، چیزی که توی بچگی همیشه آرزویش را داشتم...

شکوفه کرد بهار توی آغوشم

اولین تکانهای ماهی وار، معجزه ی بند انگشتیم همزمان شد با اولین شکوفه های بهاری. همه چیز برایم این روزها رنگ دیگری دارد. زیبایی ها بیشتر نگاهم را پر می کنند و رنگها برق و جلای عمیق تری دارند انگار.

حالا وقتهایی که کتاب میخوانم، وقتهایی که موسیقی گوش می کنم و حتی وقتهایی که با محمدجان گپ        می زنیم و می خندیم، همراهیمان می کند و آرام توی دلم می رقصد.

راستش این روزها همه ی خواسته ام این است، پسرکم بیش از هر چیز مثل پدرش صبور و مهربان بشود...