حدود ده روز پیش، دلم خواست مریض شوم و چند روزی را حسابی خوش بگذرانم. استراحت و کتاب خواندن و سر کار نرفتن.

بعد از آنجایی که خداجانم خیلی دوستم دارد، مریض شدم. و چون خداجانم خیلی خیلی دوستم دارد بدجور مریض شدم. و این اولین مریضی دوران متاهلی بنده بود...

*یک خانم خانه، وقتی مریض می شود باید حواسش به خیلی چیزها باشد. نباید فراموش کند که حالا خانم یک خانه است و مامان جانی،توی این خانه نیست که برایش هر چه میلش می کشد درست کند...

*یک خانم خانه ، وقتی مریض می شود با همه بی حالش باید حواسش باشد، ظهر که مرد خانه بر میگردد حتما غذایش حاضر باشد...

*یک خانم خانه، وقتی مریض می شود نباید فراموش کند که حالا مثل قدیمها، آبجی بزرگه  کنارش نیست که مدام وقت خوردن داروهایش را یادآوری کند...

*یک خانم خانه، وقتی مریض می شود با همه تب و بی حالیش، باید حواسش به تمیزی و مرتب بودن خانه باشد. چون شاید مامان جانی، خواهری، دوستی ، همکاری یکدفعه یاد غیبت چند روزیه خانم خانه بیفتد و سراغش را بگیرد...

** یک خانم خانه، برای خانوم بودن همیشه باید تلاش کند...حتی اگر آنقدر تب دارد که میتواند روی پیشانی اش یک نیمرو بپزد...


پ ن: محمدجان، خیلی مهربانی، صبوری و پرستاری خرجم کرد این چند روز. و بزرگترین مهربانی اش تحمل        غرغرهایم بود...

پ ن 2 : خانم خانه که نبودم هیچ. به شدت هم کم صبر و بداخلاق شده بودم... خداجانم دیگر به حرفم گوش نکن. مریضی اصلا هم به من نمی آید...