داستانک
فنجان چای را که گذاشت روی میزم، سرم توی صفحه کامپیوتر بود و داشتم یک نامه فوری را تایپ میکردم. کمی این پا و آن پا کرد. فهمیدم میخواهد حرف بزند. زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم: چی شده آقای حسینی، چیزی میخوای برای پسرت پرینت بگیرم؟ بده .
سینی چای را توی دستش جابه جا کرد و گفت: نه! این تومار که دکترا میگن چیه؟
با خودم گفتم حتما باز توی روزنامه چیزی خوانده. همانطور که چشمم بین خطوط تایپ شده بالا و پایین میرفت گفتم: تومور. یه غده ی که یه دفعه یه جا سر باز میکنه و بزرگ و بزرگتر میشه و..
پرید وسط حرفم و گفت: خطرناکه؟
برگه ای را توی پرینتر گذاشتم و گفتم: بدخیم باشه آره. مثل بمبهای زیر خاک هر دفعه از یه جا میزنه بیرون و آخر هم منفجر میشه و تموم.
پرینت نامه را برداشتم و رفتم سمت اتاق مدیریت. حوصله ام را سر می برد حساسیتهای بی خودی این مردک در ویرایش کردنهای نامه. کلافه می روم کنار پنجره و پرده کنار میزنم.
آقای حسینی را می بینم که چند پاکت و پرونده را دستش گرفته و روی پله ها مچاله شده است.
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۹۱/۱۰/۳۰ ساعت 22:48 توسط محبوبه
|